کلاس پنجم ما

در این وبلاگ به فعالیتهای کلاس ما پرداخته می شود

کلاس پنجم ما

در این وبلاگ به فعالیتهای کلاس ما پرداخته می شود

داستان کوتاه

  با یاد و نام خدا 

    سلام 

    صبح جمعه تون به خیر. 

   از روی این متن با خط خوش بنویسید وبه کلاس بیاورید. روز چهارشنبه فرصت نشد آن را روی تابلو بنویسم. 

  با یاد ونام خدا

  سرگذشت یک میز

  من یک درخت بودم و در جنگلی بزرگ کنار درختهای دیگر زندگی می کردم. هرسال می دیدم که افرادی می آمدند ودرختها را بریده و بار کامیون کرده و آنها را به جای نامعلومی می بردند. من و بقیّه ی درختها هیچوقت نفهمیدیم آنها را کجا بردند و هیچگاه هم فکر نمی کردیم یک روز هم به سراغ ما بیایند.

  امّا یک روز صبح زود با شنیدن صدای چند نفر از خواب بیدار شدم. چند مرد آمدند و ابتدا به درختها نگاه کردند و سپس با وسیله ای که در دست داشتند، روی تنه ی بعضی از ما علامت زدند و این بار روی تنه ی من هم علامت زدند.

  صبح روز بعد عدّه ای آمدند و با دستگاه پرسروصدایی که بعدها فهمیدم ارّه نام دارد، به جان درختها افتاده و آنهایی را که علامت زده بودند بریدند و مرا هم بریده و بار کامیون کرده و به ساختمانی بردند که به آن کارخانه می گفتند.

  در کارخانه با ارّه های بزرگ ابتدا ما را قطعه قطعه کرده و سپس به شکل صفحه های نازک بریدند. در اینجا نام من تخته شد. پس از آن تخته را بار کامیون کرده به جای دیگری بردند که به آن کارگاه نجّاری می گفتند. در نجّاری ما را به اندازه های مختلف بریدند و وسایل مختلفی ساختند.

از من و چند تخته ی دیگر وسیله ای ساختند که به آن میز می گفتند. رنگ زیبایی به من ودیگر میزها زده و مارا بار کامیون کرده و به جایی بردند که به آن مدرسه می گفتند. ما را در اتاقهایی که به آن کلاس می گفتند جا دادند.

  چند روز بعد با هیاهویی از خواب بیدار شدیم. بچّه های کوچک با لباسهایی زیبا و تمیز وارد کلاس شده، روی میزها نشسته و با هم مشغول بازی شدند. پس از مدّتی یک نفر که به او آموزگار می گفتند وارد کلاس شد، با بچّه ها صحبت کرد و کارش را شروع کرد.

  امروز که چند سال از آن روز می گذرد من می دانم که نامم نیمکت است و در کلاس درس یک دبستان قراردارم. حالا میز و نیمکتهایی را می بینم که برخلاف من از آهن و چوب ساخته شده اند. من دیگر فرسوده شده ام. می دانم مدّتی دیگر مرا هم مانند میزهای دیگری که فرسوده شده بودند به انباری در دبستان منتقل کرده و دیگر نمی دانم چه خواهد شد. نمی دانم این اتّفاق چه موقع می افتد امّا، تنها خوشحالی من این است که در زندگیم مفید بوده و بچّه های زیادی به کمک من درس خوانده و با سواد شده اند.    

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.